جدول جو
جدول جو

معنی خجل گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

خجل گشتن
(بَ اَ دَ)
شرم داشتن. (یادداشت بخط مؤلف). سرافکنده شدن. خجلت کشیدن. منفعل شدن:
نشست از خجالت عرق کرده روی
که آیا خجل گشتم از شیخ کوی.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بَ دَ دَ)
گنگ شدن. گیج شدن. کندفهم شدن:
تو نیز ای بخیره خرف گشته مرد
زبهر جهان دل پر از داغ و درد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بِ عَدَ دَ)
خم شدن. منحنی شدن. کج شدن، دولا شدن. دوتا شدن. رکوع کردن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ دَ)
شرمسارشدن. سرافکنده شدن. خجلت کشیدن. شرمساری بردن. آزرم کردن. شرم زده شدن:
آن یهودی شد سیه روی و خجل
شد پشیمان زین سبب بیمار دل.
مولوی.
خجل شوند کنون دختران مصر چمن
که گل ز خار برآیدچو یوسف از زندان.
سعدی.
یکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ دُ دی دَ)
مثل سایر شدن: و او تیغ بیرون کشید و همی زد تا بکشتش پس گفت: ’خذ من جذع مااعطاک’ و این سخن مثل گشت در عرب. (مجمل التواریخ والقصص ص 174) ، مشهور شدن. شهرت یافتن در صفتی:
تویی کز نسل شاهان سرفرازی
مثل گشتی چنین در عشقبازی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سُ نا گُ دَ)
سرخ رنگ شدن. رنگ سرخ گرفتن:
سپردند اسبان همه خون لعل
همی پای پیلان به خون گشته لعل.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خوَیْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ وَ دَ)
معزول گشتن. عزل شدن. برکنار شدن از شغل. از عمل پیاده گشتن. از کار افتادن. از شغل به یک سو شدن:
مروت عزل گردیده ست در دیوان ناز او
عجب گر اینقدر بی مهری از صد بی وفا آید.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ گَ تَ / تِ)
اجل گردیده. اجل رسیده:
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ اَ)
بشکل حرف دال درآمدن. خمیدن. خم شدن. خم پذیرفتن چیزی راست.
- دال گشتن الف، خم گرفتن آن. بصورت شکل دال و منحنی درآمدن الف:
زمان چیست بنگر چرا سال گشت
الف نقطه چون بود و چون دال گشت.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / نِ تَ)
شاد شدن. خوشحال شدن. مسرور شدن:
صدر ممدوحان نظام الدین که نظم مدح او
از شنیدن گوش خوش گرددبگفتن حلق و کام.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(بِ سَ دَ دَ)
آزرده شدن و تنگدل شدن. (آنندراج) :
بر دست خاکیان خفه گشت آن فرشتۀ خلق.
خاقانی (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ / بُ دَ)
بی حرکت ماندن چنانکه در فالج یا در مرگ. (یادداشت بخط مؤلف) :
دم سگ بینی ابا تیفوز سگ
خشک گشته کش نجنبد هیچ رگ.
رودکی (از صحاح الفرس)
لغت نامه دهخدا
(بَ شُ دَ)
شاد شدن. خشنود شدن. خرم شدن: خبر ببهرام رسیده بود کی اپرویز را در دیری پیچیده اند و او خرم گشته بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 101)
لغت نامه دهخدا
(بَ تِ گُ تَ)
خفه شدن. خبه گردیدن. رجوع به خفه گردیدن و خفه شدن و خفه گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ صَ اَ کَ دَ)
خفه شدن. انخناق. اختناق
لغت نامه دهخدا
(بَ یَ نِ وِ تَ)
تمام شدن. بعد از آن دیگر چیزی نبودن. بپایان رسیدن:
یکی ختم نبوت گشته ذاتش
یکی ختم ممالک بر حیاتش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بِ بُ دَ)
تهی شدن. خالی گردیدن: هراه از شوایب نزاع و ظلم متعدیان خالی گشت و بعدل وافر سلطان حالی شد. (جهانگشای جوینی). رجوع به ’خالی گردیدن’ و ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
(بِ چَ / چِ نُ / نِ / نَ دَ)
خاک شدن. بصورت خاک درآمدن. بخاک تحول یافتن چنانکه جسد مرده پس از مدتها در زیر خاک ماندن:
خاک گشته، باد خاکش بیخته.
رودکی.
دیر و زود این شخص و شکل نازنین
خاک خواهد گشتن و خاکش غبار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بِ بَ تَ)
محرم شدن. ندیم خاص شدن. مقرب شدن:
ثریا بر ندیمی خاص گشته
عطارد بر افق رقاص گشته.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ نِ / نَ دَ)
کل شدن. کچل شدن. بی مو شدن سر:
دید پر روغن دکان و جاش چرب
بر سرش زد گشت طوطی کل ز ضرب.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از اجل گشته
تصویر اجل گشته
اجل گردیده اجل رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثل گشتن
تصویر مثل گشتن
داستانی شدن بر سر زبان ها افتادن مثل شدن: و این سخن مثل گشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعل گشتن
تصویر لعل گشتن
سرخ رنگ شدن، رنگ سرخ گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دال گشتن
تصویر دال گشتن
خمیدن، خم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خالی گشتن
تصویر خالی گشتن
تهی شدن، خالی گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار